با ابوالفضل جليلي فيلمساز مؤلف و مستقل سينماي ايران بوديسم يك ناخن علامه هم نيست مرجع : روزنامه جوان گزارشگر : حسن فرامرزي احتمالاً معرفي ابوالفضل جليلي يكي از دشوارترين كارهاي دنياست، آدمي كه به شدت مي‌شناسي اما نمي‌تواني معرفي‌اش كني. يك دهه و اندي پيش وقتي تلويزيون در مرور آثار جليلي، فيلم «يك داستان واقعي» را نشان داد احساس كردم سال‌هاست جليلي را مي‌شناسم، درست وقتي كه جليلي در فيلم، سينما را رها كرد تا پاي صمد را جراحي كند، شايد خيلي‌ها اسم اين كار را ضد سينما يا بيرون آمدن از قواعد سينما بدانند اما من آن موقع دوست داشتم، هنوز هم دوست دارم. من اين فيلم در فيلم را باور كردم و نتوانستم اقناع شوم كه اين هم يكي از آن بازي‌هاي فرمي متداول سينماست. فكر مي‌كنم پسوندها و پيشوندها در شكل اتوكشيده زندگي بيشتر جواب مي‌دهد اما ابوالفضل جليلي شكل اتوكشيده زندگي نيست، به خاطر همين نمي‌تواني معرفي‌اش كني. به نظر من او مثل يك روح سيال و سرگردان، دنبال معناي زندگي مي‌گردد و هر چيزي را كه به استخدام درمي‌آورد به خاطر اين است كه آن حقيقت كه مثل يك منظومه پراكنده در درونش مي‌چرخد، مجموع شود. گفت‌وگوي من با جليلي حدود سه ساعت طول كشيد، آنچه را مي‌شد آورد، آورده‌ام. پرسش‌ها را هم حذف كرده‌ام كه فقط صداي جليلي را بشنويد. سال‌ها بود كه من مي‌رفتم فستيوال‌ها، بعد درباره علامه طباطبايي صحبت مي‌كردم. از من مي‌پرسيدند اين كيست كه تو درباره‌اش حرف مي‌زني؟ فيلسوف است؟ مي‌گفتم نه، درويش است؟ مي‌گفتم نه، مي‌گفتند صوفي است؟ مي‌گفتم نه، مي‌گفتم اين چهره اسلامي است اما بخشي از اسلام، يعني عرفان. ضمناً اينها برداشت‌هاي شخصي من است، يعني تحصيلاتي در اين‌باره ندارم، بعد مي‌گفتند عرفان يعني چه؟ نمي‌فهميدم يعني چه، نمي‌توانستم بگويم. مثل اينكه شما حال خوشي داريد مي‌گويم اين حس خوبي است، اما گفتني نيست. اولين‌باري كه اصلاً عرفان را حس كردم، تصويري بود كه از علامه طباطبايي ديدم. اوايل انقلاب بود، ۱۸ سالم بود، رفته بودم تلويزيون. اسم مرا گذاشته بودند «پسركي كه مي‌دوه، مي‌خنده» شلوغ بودم و به همه هم ايراد مي‌گرفتم، ولي چيزي نمي‌گفتند. رفته بودم لابراتوار تلويزيون بپرسم فيلم‌هايم چه شده. - صبح مي‌رفتم فيلمبرداري مي‌كردم، ظهر ظاهر مي‌كردند، بعدازظهر از برنامه كودك پخش مي‌شد- لابراتوار بودم، روي مانيتوري كوچك، روحاني‌اي را نشان مي‌داد، سياه سفيد، فيلم كيفيت بالايي نداشت، دور تند هم مي‌رفت، صدا هم نداشت. من پيگير فيلمم بودم كه نگاهم افتاد به اين تصوير، گفتم اين كيه؟ حالا اينها به من مي‌گفتند فيلم‌هايت آماده است، وردار و برو، من هم ميخكوب شده بودم و مي‌گفتم نه، به من بگوييد اين كيه، تو فكر كن يك آدم ۱۸ ساله با يك تصوير سياه سفيد خط‌دار دور تند بدون صدا، يك صورت را مي‌بيند و اينطور مجذوب مي‌شود. انگار كه مرا در يك اتمسفري فريز كرده بودند، پرسيدم اين آقا با چه كسي صحبت مي‌كند؟ گفتند با آميزمحمود وزير. آميز محمود وزير يكي از بچه‌هاي لابراتور بود، اسمش محمود وزيري بود، روي حساب رفاقت‌ محمود وزير صدايش مي‌زدند. من مي‌گفتم نه، غير از محمود وزيري، ببينيد! چه دريچه‌هايي با يك تصوير براي من باز مي‌شود، وقتي حقيقتي در اين تصوير وجود دارد. گفتند نه، غير از محمود وزيري كس ديگري نبوده، اينها هم عصباني شده بودند، كار داشتند، مي‌گفتند برو دنبال كارت، به خدا قسم اين تصوير مرا ميخكوب كرده بود. محمدتقي شاهرخ از بچه‌هاي انجمن اسلامي تلويزيون كه بعدها رئيس لابراتوار شد، يكدفعه گفت چه مي‌گويي؟ چه مي‌بيني؟ گفتم من نمي‌توانم به شما بگويم چه مي‌بينم، اما چيزي مي‌بينم، حتي گفتم شما نمي‌فهميد، اگر مي‌فهميديد شما هم مي‌ديديد. گفتم فقط اسم اين را به من بگوييد، بعد كه اسمش را گفتند، گفتم من پيدا كردم آن گمشده‌ام را، اين است گمشده من. متأسفانه ايشان فوت شد همان سال ۶۱، اما با همان يك تصوير جهان مرا تكان داد. در خارج به من مي‌گويند ابوالفضل در آيلند خودش زندگي مي‌كند، مي‌آيد در اروپا به ما فحش مي‌دهد، بعد مي‌گوييم به تو چه ربطي دارد، مگر اينجا مال تو است، من به آنها مي‌گويم وقتي خدا مرا آفريد به من گفت من كائنات را براي تو آفريدم اما من چون تنبل بودم، آمدم ايران، اما خودش گفت من كائنات را براي تو آفريدم، به آنها مي‌گويم پس كشور تو و ما نداريم. رفته بودم برزيل، يكي از من پرسيد تو مگر برزيلي هستي، خيلي راحتي با اينها، گفتم همه ما يك پدر داريم. بارها درخواست كرده‌ام كه كاش اجازه مي‌دادند تجربه‌هاي خودم را درباره حجاب و نماز و پديده‌هاي اينچنيني بازگو كنم. واقعاً تجربه كرده‌ام، يعني وقتي در ژاپن درباره نماز حرف مي‌زنم و آن ژاپني به من مي‌گويد چطور مي‌توانم نماز بخوانم، - نه به خاطر اينكه آدم مهمي باشم- من لايق شدم چيز مهمي را ياد بگيرم. اين تمركزي كه شما مي‌گيريد- ذن يا بوديسم- كه سالانه ميليون‌ها طرفدار مي‌گيرد اين يك ناخن علامه هم نيست اما به ما اجازه نمي‌دهند درباره اين موضوعات حرف بزنيم، تا بخواهيم چيزي بگوييم، مي‌گويند توي فلان فلان شده مي‌خواهي درباره مذهب صحبت كني. من معتقدم كه نقطه كمال و الهيات، سكوت است. هر موقع مي‌خواهم دعا كنم- يك لحظه‌هايي است كه آدم حس مي‌كند هرچه از خدا بخواهد، مي‌دهد- هرچه فكر مي‌كنم، مي‌گويم نه، خدايا فقط اين حال را از من نگير، جالب اين است كه همان موقع آن حال از من گرفته مي‌شود. حافظ جهان را با همين ۳۲ حرف تكان داد من كشورهاي مختلف كه مي‌روم اكثراً به جاي اينكه درباره سينما صحبت كنم، راجع به انديشه‌ها حرف مي‌زنم، چون سينما را انديشه‌ها مي‌سازند، وگرنه اينكه كلوزآپ، بعد لانگ‌شات و... اينها به خودي خود مهم نيست، مهم اين است كه با اينها چه بگويي. يك بار هلند بودم، خبرنگاري را ديدم با عكاس‌شان پچ‌پچ مي‌كند. گفتم چه مي‌خواهي بگويي، گفت مي‌خواهم چيزي بگويم اما ترس دارم، گفتم بگو، اشكال ندارد. گفت من تمام فيلم‌هاي تو را ديده‌ام- فيلم‌هايي كه من در بچگي هم ساخته‌ام در فستيوال روتردام نمايش داده شده- و احساس مي‌كنم شما يكسري ابزار داريد كه همه فيلم‌هايتان را با همان ابزارها مي‌سازيد- من دوست دارم منتقد، اينطور موشكافانه برخورد كند، اينجا همه چيز را بين «خوب» و «بد» قرار مي‌دهند كه جفتشان اشتباه است- من از آن خبرنگار پرسيدم چه ابزاري؟ گفت تو هميشه راه‌آهن داري، دريا داري، پاسگاه پليس داري، دويدن داري... گفت تو همه فيلم‌هايت را با همين‌ها مي‌سازي، گفتم كاملاً درست است، بعد گفت تو چطور مي‌تواني با اين ابزارهاي تكراري، فيلم بسازي و به تكرار نيفتي. گفتم امروز در غرب مي‌گويند همه سوژه‌هاي سينما تمام شده و ديگر سوژه‌اي نمانده است، اما ما شاعري داريم كه مي‌گويد «يك قصه بيش نيست غم عشق وين عجب/ كز هر زبان كه مي‌شنوي نامكرر است» گفت خيلي جالب است. گفتم جالب‌تر اينجاست كه ۶۰۰، ۷۰۰ سال پيش به اين شاعر گفتند ما مي‌خواهيم تو دنيا را تكان بدهي، گفت كار من نيست. خداوند گفت من ابزاري به تو مي‌دهم كه با همين ابزار مي‌تواني دنيا را تكان بدهي، گفت چه ابزاري؟ خداوند گفت ۳۲ حرف، الف، ب، پ، ... آدمي اين سي و دو حرف را گوناگون و مختلف كنار هم چيد، چيدماني كه هنوز راز زيبايي و مانايي‌اش نامكشوف مانده است. به آن خبرنگار گفتم من علاوه بر آن ۳۲ حرف، قطار دارم، دريا دارم، زمين دارم، آدم دارم. خبرنگار ژاپني حافظ‌شناس آورده بود متأسفانه ما بعد از انقلاب بد تربيت شديم. من در فستيوال‌هاي مختلف داستان حضرت محمد(ص) و زني را كه خاكستر مي‌ريخت روي حضرت، در جاهاي مختلف، برحسب شرايط تعريف كرده‌ام. باور كنيد عجيب متأثر مي‌شوند، اصلاً تكان مي‌خورند، بارها مي‌گويند ما را تاچ كردي. بعد به من مي‌گويند اين پيغمبر شماست؟ پيغمبر اسلام است؟ مي‌گويم بله، مي‌گويند پس چرا تصويري كه ما از كشور شما مي‌بينيم اينطور نيست؟ چرا مسئولان كشور شما از اين حرف‌ها نمي‌زنند؟ در ژاپن- بعد از اكران فيلم «حافظ»- چهار روز ۵۰ مصاحبه كردم كه واقعاً حالم بد شد.فيلم «حافظ» را كه ساختم، متناسب با روزگار حافظ دو موضوع را مطرح كردم. يكي اهل «طريقت» و ديگري اهل «شريعت». توجه كنيد كه مصاحبه‌كننده روزنامه آساهي در ژاپن با من مصاحبه مي‌كند، بعد مي‌گويد نظر شما راجع به اهل طريقت و اهل شريعت چيست، طرفدار كدام هستي، گفتم شما اصلاً مي‌دانيد اهل طريقت و اهل شريعت يعني چه؟ گفت يك مقدار مي‌دانم، گفتم چه‌ها مي‌داني؟ وقتي شروع كرد به حرف زدن،‌ ديدم آنقدر درباره مذهب و عرفان ما مي‌داند كه به خبرنگاران ديگر گفتم هرچه ايشان مي‌گويد لطف كنيد از زبان من بنويسيد، من به خبرنگار آساهي گفتم شما اين مصاحبه‌كننده را از كجا آورده بوديد؟ گفت اين خانم، حافظ‌شناس است، من براي اينكه با شما مصاحبه كنم، ۱۵ روز قبل از اين خانم وقت گرفتم كه بيايد و با شما مصاحبه كند. توجه مي‌كنيد، يعني اينطور كندوكاو مي‌كنند اما ما در خود اين اشتياق كندوكاو گنجينه‌هاي فرهنگي‌مان را نمي‌بينيم. حقيقت با تو است، از چه بايد بترسي؟ چيز زيادي از قرآن نمي‌دانم اما به هر حال اين آيه را در قرآن داريم كه «فبشر عبادي الذين يستمعون القول و يتبعون احسنه» خب شما نگاه كنيد، اگر ما فقط اين آيه را مي‌فهميديم چقدر از خشونت‌هاي كلامي و لفظي و رفتاري در بين سياستمداران و مردم ما كاسته مي‌شد. اگر روح اين آيه در متن توجه ما بود، شما تا به امروز چقدر جمله گوش مي‌كردي و چقدر از بهترين‌هايش استفاده مي‌كردي، ولي ما هميشه گرفتار خشونت از درون هستيم. من گاهي خودم با خودم گفت‌وگو مي‌كنم. چند روز پيش گفتم اصلاً‌ سيستم فكري ما اينطور است كه از من يك گاف بگيرند و بگويند ديدي جاسوس بود، ديدي نفوذي بود، گرفتيم، گرفتيم. بارها گفته‌ام من ثمره خون هزاران شهيدم، شما هم همينطور. ما همينطوري كه از پاي بته‌ها سبز نشديم، براي چي بايد به ما انگ بزنند، من اگر حرفي مي‌زنم و انتقادي مي‌كنم به خاطر اين است كه اينجا خانه من است، اينجا حكومت من است، اينجا زندگي و كشور من است. پس دولت ما نبايد از انتقاد بترسد، وقتي حقيقت با تو است، از چه بايد بترسي، ما زماني برنده‌ايم كه بتوانيم مخالف را موافق كنيم، نه اينكه موافق‌ها را كه ممكن است انتقادي داشته باشند، همه‌شان را جاسوس و برانداز خطاب كنيم. من از شهيد خرازي خيلي خوشم مي‌آيد، به خاطر لبخندهايش، وگرنه چيزي از اين شهيد نمي‌دانم، شهيد خرازي خيلي دوست‌داشتني است. من حدود ۵۰۰ عكس از اين شهيد ديدم، در شرايط مختلف، حتي شرايطي كه در بهمنشير بودند و بمباران مي‌شد، همه‌اش لبخند داشت. اصلاً مي‌فهمي چه مي‌گويم؟ يك‌بار من به انجمن دفاع مقدس گفتم يك‌بار كه براي خرازي بزرگداشت مي‌گيريد، از من دعوت كنيد من بيايم آنجا درباره خرازي صحبت كنم. گفتند چه مي‌خواهي بگويي؟ توجه كنيد من براي فيلمبرداري به جبهه رفتم، آنقدر مي‌ترسيدم كه حيثيتم رفت. شما اينجا نشسته‌ايد و فكر مي‌كنيد يك عده آن طرف خيلي شيك ايستاده‌اند و مي‌گويند تق، اين طرفي‌ها هم مي‌گويند تق‌تق، نه، اينطور نيست. يكدفعه وقتي هواپيما مي‌آيد زمين و زمان آتش مي‌شود، اصلاً تو نمي‌داني چه كار بايد بكني. من بارها و بارها در خرمشهر با خدا درگير شدم، گفتم معرفت داشته باش و پنج دقيقه به ما مهلت بده، يك پلان هم نتوانستم بگيرم، حيثيتم رفت. جبهه، اينجور جايي بود. آن وقت تو در اين شرايط بتواني آرام باشي، به هم نريزي و لبخند داشته باشي، خيلي حرف است اما كسي اين را نمي‌فهمد، براي اينكه ما با شهدايمان هم مي‌خواهيم شعار بدهيم. من همين را در هلند گفتم، در آلمان گفتم، در فرانسه گفتم، بعد از من مي‌پرسند مگر مي‌شود؟ چه كسي است؟ عكسش را به ما نشان بده، دوستي داشتم كه معرفت به خرج داد و سي‌دي‌ عكس‌هاي خرازي را به من داد. اين عكس‌ها را تا نزديكي‌هاي صبح مي‌ديدم و مي‌پرسيدم چرا من از اين خوشم مي‌آيد، عكس‌ها را مرور مي‌كردم و مي‌گفتم ببين! اينجا معلوم است آدمي كه كنار خرازي بوده، ترسيده اما لبخند خرازي طوري است كه انگار يك چيز ديگر را مي‌بيند. من شيفته آن يك چيز ديگر شده بودم، ما نتوانستيم اينها را نشان بدهيم. عرفان، مكتب تنبلي نيست، به نظر من مكتب گذشت و شناخت است. آن وقت هنرمند ما، كودك ما، تاجر ما، بازاري ما، سياستمدار ما گذشت را ياد مي‌گيرد، آن وقت در خيابان كسي كه جلوي آدم پيچيده زبانش هم چند متر دراز نمي‌شود و پوزش مي‌خواهد. ببينيد، تعارف كه نداريم خدمت كردن خيلي سخت است. واقعاً پدر آدم در مي‌آيد. من امروز با خودم فكر مي‌كردم خدمت كردن كه اينقدر سخت است، پس چرا اينقدر براي به دست آوردن يك پست بكش‌بكش مي‌شود، همه مي‌گويند به ما رأي بده، اگر منظورت خدمت است، به نظر من در حكومت الهي، كانديداها- حتي مخالفان ما- مي‌آيند و مي‌گويند ما در چارچوب نظام جمهوري اسلامي اين برنامه‌ها را داريم، با مردم هم راحت حرف مي‌زنند، مردم هم سبك و سنگين مي‌كنند و به يك اجماعي مي‌رسند، ديگر نيازي به اين همه خشونت‌ كلامي و حيله‌ورزي‌ها نيست. شما امروز برو پيش مردم ببين چه خبر است، برو لرستان ببين چه خبر است، برو كردستان، ما بيگانه‌ايم با اين كشور، هنرمند اين كشور با كشورش بيگانه است، وگرنه به جاي اينكه من ابوالفضل جليلي را كنترل كنند كه يك وقت اين جليلي دست از پا خطا نكند، بايد بيايند به من بگويند ما در شرايطي قرار گرفته‌ايم كه اين مشكلات را داريم، از من مشاوره بگيرند كه تخصص تو مي‌تواند گوشه‌اي از اين مشكلات را مرتفع كند. اين كسا سقف كائنات است يادم است يك‌بار امام مي‌گفت از خارجي نترسيد، خودتان را محكم كنيد، هيچ خارجي نمي‌تواند به ما خدشه‌اي وارد كند، اگر خدشه‌اي وارد كند آن خدشه از خودي است، واقعاً هم همينطور است. ما الان مدام نگران اين هستيم كه تصوير ما از خارج، خوب نشان داده شود، اما فكر نمي‌كنيم اگر ما خودمان را خوب كنيم، آن تصوير هم خوب مي‌شود. يك روز به مجلسي رفته بوديم كه در آن حديث كسا مي‌خواندند. من اين حديث كسا را شنيده بودم اما نمي‌دانستم چيست، ما رسيديم آنجا. يك دفترچه مثل عم‌جزءهاي قديم آوردند، دادند دست من. ما هم گرفتيم. مسئول پخش اين كتابچه‌ها آمد انگشتش را با زبانش‌تر كرد و كتابچه را ورق زد و روي صفحه پنج متوقف شد كه يعني اينجاييم بعد من از لحن كسي كه دعا را مي‌خواند، خوشم نيامد. يك جوان ۲۵ ساله بود كه خطاب به امام زمان مي‌گفت آقاجون، با يك لحن لاتي هم مي‌گفت آقاجون، من گفتم كسي كه درباره امام زمان(عج) مي‌خواهد حرف بزند دست‌كم ۶۰،۵۰ سال بايد داشته باشد، عالمي باشد كه وقتي با امام زمان(عج) حرف مي‌زند آن عفت كلام و طهارت و معرفت را داشته باشد، نه اينكه با آن لحن بگوييم آقاجون! قربونت برم، در اين حال و هوا بودم، گفتم حداقل بنشينم ببينم محتواي اين حديث كسا چيست. زيرنويس فارسي اين دعا را مي‌خواندم، از صفحه اول شروع كردم، هي آن مسئول پخش كتابچه‌ها مي‌آمد، انگشتش را با زبان‌تر مي‌كرد و كتابچه را از دست من مي‌گرفت و مي‌گفت داداش! صفحه شش،‌دوباره وقتي مي‌رفت من مي‌آوردم صفحه‌اي كه مي‌خواندم، رويم نمي‌شد به اين مسئول بگويم من ترجمه‌اش را مي‌خوانم، چندبار آمد به من گفت مثل اينكه پرت هستي. توضيح دادنش در آن موقعيت دشوار بود. بالاخره دعا تمام شد. حاج آقايي آنجا بود كه در واقع بزرگ مجلس بود، همه آمدند با اين حاج‌آقا روبوسي و ديدار. اولين‌بار بود آنجا رفته بودم. انصافاً آن حاج‌آقا احترام گذاشت و آمدند طرف من، من هم عرض ارادت كردم و گفتم حاج‌آقا! من راجع به اين حديث كسا با شما صحبت دارم. بعد كه مجلس كمي خلوت شد، گفتم من در اين مجلس خيلي حال نكردم، منطقي بود، گفت چرا؟ گفتم من اين حديث كسا را خواندم، از نظر من اين حديث دو معنا و مفهوم دارد. اول مي‌تواند يك داستان فانتزي و كودكانه باشد بين حضرت محمد(ص) و نوه‌هايشان، اگر اينطور باشد اين را بايد خيلي لطيف خواند. دوم يك معناي عرفاني دارد كه منظور از اين كسا- پتو- سقف كائنات است و اهل بيت يعني انرژي كائنات كه اين هم مفهوم حماسي و بزرگي دارد، حاج‌آقا گفت اينها منتظر ظهور امام زمان(عج‌‌)اند. اما من گفتم بالاخره آدم بايد نسبتي با كسي كه صدايش مي‌زند، داشته باشد يا نه؟ نمي‌شود كه آن عدل و داد را در درونت به وجود نياوري و طالب حضور و ظهور امام عدل باشي. من ديوانه شخصيت علامه طباطبايي هستم، اصلاً آرزويم اين است جزئي از ايشان باشم، اما وقتي از من مي‌خواهند فيلم علامه طباطبايي را بسازم مي‌گويم نه، مي‌پرسند چرا؟ مي‌گويم نمي‌توانم. در آن شأن نيستم كه اين فيلم را بسازم، فقط آرزو دارم بسازم، پس تو هم اگر طالب امام زماني بايد در آن وادي قرار بگيري، با داد كشيدن كه نمي‌شود. ما بايد تربيت شويم. چاره‌اي نداريم جز اينكه درباره ريزه‌كاري‌هاي معرفت اسلامي كار كنيم، ما در اين زمينه كم‌كاري كرده‌ايم. فرض كنيد ما مي‌گوييم شهيد. من يك‌بار به يكي از مسئولان گفتم تو اگر شهيد را براي من تعريف كردي، هرچه بگويي قبول مي‌كنم، گفت خب معلوم است، مقامات شهيد اين است، كراماتش اين است، گفتم اينها تعريف شهيد نيست. بعد داستان جبهه رفتن خودم را تعريف كردم. گفتم من دنبال اين بودم كه بال درآورم از آنجا دور شوم. آنجا براي من يك مهلكه بود اما همانجا نگاه مي‌كردم مي‌ديدم يك عده برخلاف من با اشتياق مي‌دوند كه اينجا باشند، شهيد خرازي وسط اين آتش‌باران مي‌خندد، او چه مي‌بيند، به او چه داده‌اند كه آنطوري است، به آن مسئول گفتم شما بايد اينها را مطرح كنيد. با دانشجوها و جوان‌ترها زياد در تماسم، بعضي وقت‌ها همين فرزندان شهدا پيش من مي‌آيند درددل مي‌كنند، شكوه مي‌كنند، به آنها مي‌گويم مقام پدران‌تان را با اين معادله‌هاي روزمره مقايسه نكنيد، من كه آنجا رفته‌ام مي‌دانم پدرت چه بود، پدر تو يك اسطوره است، تو چه مي‌گويي؟ البته آن جوان هم بي‌تقصير است، قبول كنيم ما نتوانستيم تصوير درستي از شهيد را به جوان‌ها نشان دهيم. بنده خدا هستم، پيرو علامه طباطبايي، والسلام عليكم و الرحمه‌الله من مقيم فرانسه‌ام، مدتي فرانسه زندگي مي‌كردم، مي‌رفتم كنار رودخانه سن، آخرهاي شب در آن سرماي وحشتناك مي‌رفتم آنجا. از بچگي عاشق آوازم. مي‌رفتم كنار رودخانه سن و با صداي بلند آواز مي‌خواندم. آنجا هيچ‌كس نيست كه تو را بشناسد و بگويد اين ديوانه شده است. من هر وقت كه مي‌روم فرانسه، ژاپن يا هر كشور ديگري از ايران و فرهنگ ايران دفاع مي‌كنم اما اجازه بدهيد اينجا انتقادي نسبت به خودمان داشته باشم. اينجا اگر كسي بخواهد كنار زاينده‌رود با صداي بلند زير آواز بزند، همه مي‌گويند خل و ديوانه شده است، براي اينكه هر كسي درباره هر كسي مي‌تواند و اجازه دارد صحبت كند، اجازه دارد حكم كند. همان سال‌ها كه فرانسه زندگي مي‌كردم تماس گرفتم با ايران، به يكي از دوستانم گفتم چه خبر، گفت يكي را آورده‌اند گذاشته‌اند مسئول نيروي انتظامي، با يك حالتي گفت مي‌داني فاميلش چيست؟ گفتم: نه، گفت: قاليباف، گفتم مگر مي‌شناسي؟ گفت: نه، اما از فاميلش معلوم است كه كاري نمي‌تواند بكند. مي‌بينيد ما چقدر راحت صرفاً با يك پس‌زمينه ذهني از نام خانوادگي درباره ديگران قضاوت مي‌كنيم؟! اشتباه نشود، من از كسي دفاع نمي‌كنم ها، در اين مملكت تا اسم يكي را ببري، سريع مي‌گويند آدم فلاني است، من آدم هيچ‌كس نيستم. من بنده خدا هستم، پيرو علامه طباطبايي، والسلام عليكم و رحمه‌‌الله. گاهي البته با شيخ ابوالحسن خرقاني هم حال مي‌كنم. جاز، موسيقي نيست، لگدكوبي است يك روز نماز مي‌خواندم، نماز به من حال نداد. بعد با خودم گفتم يك‌بار ديگر بخوانم؟ گفتم ول كن، كار دارم. خدا شاهد است، يك جاي سردي هم بوديم، از بچگي با خدا خيلي صحبت مي‌كنم. گفتم خدايا قبول كن ديگر، گفت من قبول مي‌كنم، ولي سؤالي از تو دارم، گفتم بپرسيد، گفت اگر اين نمازي كه خواندي پلان فيلم‌ات بود، تكرار مي‌كردي يا نه؟ گفتم اگر صدبار هم مي‌شد تكرار مي‌كردم، گفت: بي‌معرفت يك تكرار هم براي ما كن، يك تكرار شد چهار تكرار. من چهار بار نماز را از اول تا آخر خواندم.بعضي وقت‌ها وسط حمد، مي‌گويم خدايا! ببين چه حالي داريم مي‌كنيم. يكهو همانجا خراب مي‌شود، يعني اصلاً فراموش مي‌كنم ركعت اول بودم، ركعت دوم بوم، كجا بودم. انسان عاشق در هر موقعيتي همه چيزش كيف است، سعدي مي‌گويد: «شوق است در جدايي و جور است در نظر/ هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم» درست است كه از كسي كه دوستش داري دوري اما اين دوري با يك شوق شيرين هم آميخته شده است. يعني آدم اگر نسبت به خدا اين عشق را داشته باشد ديگر خيلي از غصه‌هاي ريز و درشتش فرو مي‌ريزد. من بعضي وقت‌ها به خدا مي‌گويم خدايا! تو اين غم را براي چه آفريدي؟ مثلاً‌ غم را آفريدي كه من غمگين باشم، تو آن بالا كيف كني؟ بگويي ببين! چطور حال ابوالفضل را گرفتيم؟ بعد وقتي اينها را مي‌گويم، خدا مي‌گويد احمق اينطوري نيست، تو فكر مي‌كني اينها غم است. حالا تو چطور اين حال را براي مخاطب مثال بزني و تعريف كني كه او در جريان اين حال دروني تو قرار گيرد، نمي‌شود. ديدي بعضي وقت‌ها مي‌گويي من الان دوست دارم موسيقي غمگين گوش بدهم؟ آن موسيقي غمگين با تو چه مي‌كند؟ شايد اشك تو را هم دربياورد، ولي وقتي تو گريه مي‌كني، بعد از اين گريه يك شادي و بهجت دروني و احساس سبكي را هم تجربه مي‌كني. هميشه وقتي با خارجي‌ها حرف مي‌زنم، مي‌گويند موسيقي شما‌، همه‌اش مونوتن و غم است، به آنها مي‌گويم اتفاقاً موسيقي شما شادي نيست، لگدكوبي است، بلند مي‌شويد جاز مي‌زنيد و مي‌رقصيد و بعد همه‌تان مي‌افتيد و دو روز نمي‌توانيد از جايتان بلند شويد، به آنها مي‌گويم بعدش مهم است، بعدش چه اتفاقي مي‌افتد مهم است اما موسيقي ما را گوش كنيد ببينيد بعد چه حال خوبي پيدا مي‌كنيد. دموكراتيك‌ترين حرف بشر را امام حسين(ع) زده است يك بار در دلم به امام حسين(ع) گفتم شما يك چيزي به ما بگوييد وقتي يك خارجي از من پرسيد اصلاً عاشورا يعني چه، امام حسين(ع) دنبال چه بود، من ديگر به آن خارجي نگويم امام حسين(ع) مظلوم بود، آن خارجي كه اينها را نمي‌فهمد، چيزي به من بگوييد ياد بگيرم و به اين خارجي‌ها بگويم. يك دفعه اين جمله امام حسين(ع) به ذهنم آمد كه «اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد.» اين دموكراتيك‌ترين حرف بشر امروز است، من حاضرم ساعت‌ها راجع به اين جمله حرف بزنم. ببينيد نمي‌گويد حتماً بايد دين داشته باشي،‌ نمي‌گويد اين دين عين دين من باشد، نمي‌گويد نماز بخواني، مي‌گويد دين اگر نداري، آزاده باش. مثل اين مي‌ماند كه تو مي‌خواهي گرم شوي، پس بايد خوب خودت را بپوشاني اما اگر نپوشانده‌اي حداقل در و پنجره را ببند و دست‌هايت را به هم بمال كه گرم شوي. اما واقعاً ما درباره عمق اين حرف‌ها در تلويزيون صحبت مي‌كنيم؟ ژاپني‌ها گفتند ابوالفضل! سايكولوژي خوانده‌اي؟ من مدتي خيلي غيبت مي‌كردم، اصلاً دوست داشتم بنشينم راجع به مردم صحبت كنم، مثلاً مي‌گفتم در اسلام غيبت كردن حرام است، بعد مي‌گفتم خدايا نمي‌شود كه تا اينكه در سفر ژاپن اتفاقي براي من افتاد. موقعي كه ژاپن مي‌روم هنرمندان دور هم جمع مي‌شوند كه شام برويم بيرون. آنجا مثل اروپا اين رسم هست كه فرض كنيد من مي‌آيم ۲۰ نفر را دعوت مي‌كنم ولي ۲۰ نفر خودشان پول خودشان را مي‌دهند، يك‌بار يكي از بچه‌ها نيامده بود، يكي گفت مشكلي برايش پيش آمده نتوانسته بيايد، من يك دفعه برگشتم گفتم در كل آدم غمگيني است. گفتم حالتش عجيب نيست؟ دستم را اين طور كردم گفتم يك جوري نيست؟ - كمي بيشتر خودماني‌تر بودم مي‌گفتم قاطي ندارد؟- بعد يك دفعه همه‌شان گفتند ابوالفضل! تو «سايكولوژي»- روانشناسي- خوانده‌اي؟ گفتم نه، گفتند پس چرا به اين راحتي قضاوت مي‌كني؟ واقعاً بعضي وقت‌ها حقيقت دست كسي است كه تو فكرش را نمي‌كني، يعني واقعاً آن چند ژاپني آنجا به من درس دادند، يعني آن چيزي كه ما در دين‌مان داريم كه پشت يك آدم نبايد بد او را گفت و درباره‌اش قضاوت كرد خداوند آنجا به وسيله كسي كه مسلمان نبود به من گفت ياد بگير و من آن روز يك ضربه قشنگ خوردم. من آنجا جلوي همه خرد شدم، ۲۶- ۲۵ نفر آدم آنجا بودند، جلوي همه‌شان خرد شدم، اما قشنگ خرد شدم. ياد گرفتم كه پشت ديگران بدشان را نگويم و هر چيزي را به زبان نياورم. اگر بفهمي محضر خدا يعني چه، هيچ مي‌شوي دوست عجيبي دارم به‌نام حسن جمشيدي. سال‌هاست به من لطف مي‌كند، مي‌گويد چون تو كار فرهنگي مي‌كني، از تو پول نمي‌گيرم، يك موقع مي‌بيني شش ماه وسايلش- فيلمبرداري- دست من است اما پول نمي‌گيرد. شايد اگر اين آدم‌ها نبودند اصلاً من نمي‌توانستم فيلم بسازم. البته اكيپ ما هم جمع و جور است. همه كار را خودم انجام مي‌دهم. فيلمبرداري، كارگرداني، مونتاژ، طراحي صحنه، تداركات، حتي غذا براي بچه‌ها درست مي‌كنم. شب‌ها با بچه‌ها مي‌نشينيم صحبت مي‌كنيم، بعد يكهو مي‌بينم گفته‌ام «عالم محضر خداست» بچه‌هاي تازه‌وارد مي‌گويند چه ربطي به سينما دارد، مي‌گويم اتفاقاً «عالم محضر خداست» سينماست. مي‌گويم من الان با شما حرف مي‌زنم، يكي سيگار مي‌كشد، يكي سرش را گذاشته روي متكا، يكي اصلاً انگار نه انگار كه من حرف مي‌زنم. مي‌پرسم چرا اينطور رفتار مي‌كنيد؟ به خاطر اينكه در محضر من هستيد، حالا من بروم و يك كارگردان ديگر بيايد، كافي است به آن كارگردان بگوييد تو، به خاطر همان تو نابودتان مي‌كند. پس در محضر او يك‌جور ديگر هستيد، حالا فرض كنيد يكهو رئيس‌جمهور مملكت وارد اين اتاق شود، همه بلند مي‌شوند، خبردار مي‌ايستند. اگر رهبر بيايد چطور؟ رهبر كه بيايد خشك‌تان مي‌زند، حالا فكر كنيد اگر خدا بيايد چه مي‌شود، جز اين است كه مي‌سوزي؟ من به اينجا رسيدم كه آدم هيچ مي‌شود، اگر بفهمد محضر خدا يعني چه. هميشه هم به بچه‌ها مي‌گويم يادتان باشد اگر درون‌تان را درست كنيد، بيرون‌تان هم درست مي‌شود، اگر اين خانه درون درست شود، هرچه از درون شما بيايد بيرون، درست بيرون مي‌آيد، شما وقتي ياد گرفتي غيبت نكني، غيبت كردن را در فيلمت هم نمي‌گذاري. يك موقع خبرنگاران مي‌آيند راجع به فيلم صحبت كنند، مي‌گويم همانم كه در فيلم ديده‌ايد، من هيچ وقت دلم نمي‌آيد به كسي سيلي بزنم، پس سيلي در فيلمم هم نمي‌آيد. در فيلم من شايد دعوا باشد اما دعواي كودكانه است، هيچ وقت حال كسي را نمي‌گيرند. ديدي يك موقع بچه‌ها مي‌گويند پشت در بايستيم يهو بپريم جلو، يكي بترسد، لذت ببريم؟ من مي‌گويم هر كسي اين كارها را مي‌كند مشكل روحي- رواني دارد. اصلاً گناه دارد، آمديم آن كسي كه مي‌ترسانيمش غش كرد، اتفاقي افتاد، پس هيچ وقت اين اتفاق را در فيلم من نمي‌بينيد. بازيگران من هميشه درون‌گرا هستند، هيچ وقت در فيلم‌هاي من بچه پررو نمي‌بينيد چون خودم هم درون‌گرا هستم. اگر هاردت را پاك كني به تو هم بلوتوث مي‌شود به بچه‌ها مي‌گويم فرق من و شما در اين نيست كه خداوند به من استعداد داده به شما نداده، يا به شما داده به من نداده، خداوند يك Hard و حافظه در پس كله همه گذاشته، به همه اين هارد را داده كه بي‌نهايت اطلاعات و انديشه مي‌توانيد در آن ذخيره كنيد. فرق من و تو اينجاست كه تو جاي دكمه‌ها و كليدها را ياد گرفتي اما من جاي آن كليدها را نفهميدم. اين اپل مكنتاشي كه پشت سر من مي‌بينيد، زماني خريدم كه فيلمي را مونتاژ مي‌كردم. وقتي اين دستگاه را خريدم فقط بلد بودم پلان را به پلان بچسبانم، كار ديگري بلد نبودم. يك‌بار يكي از رفقاي من آمد، گفتم من اگر بخواهم عكسي را اينطور كنم، گفت برو كنار، گفتم مگر مي‌شود، دوتا كليد زد. زندگي را از اين رو به آن رو كرد. گفتم اين دستگاه توانايي اين كار را داشته، من اما بلد نبودم. پس فرق من و شما در ياد گرفتن جاي دكمه‌هاست. شما مي‌روي دنبال فيزيك اتمي، كليدهايش را ياد مي‌گيري، با چهار كليد جهان را زير و رو مي‌كني اما من تنبلي مي‌كنم، پس بين من و تو هيچ فرقي نيست جز اينكه من نياموخته‌ام. حالا براي اينكه خوب ياد بگيري، اول از همه بايد هاردت را پاك كني، يعني هرچه بلدي بريزي دور، آن وقت مي‌بيني كه به تو بلوتوث مي‌شود، من اعتقاد دارم بهشت و جهنم همين‌جاست، پاداش را هم همين‌جا خواهيم گرفت. مولانا مي‌گويد: «اين جهان كوه است و فعل ما ندا/ سوي ما آيد نداها را صدا» من به بچه‌ها مي‌گويم بچه‌ها جلوي كوه اسم همديگر را داد بزنيد، يكي مي‌گويد علي، مي‌بيني از طرف كوه صدا مي‌آيد علي، علي، علي. حالا اگر تو به جاي علي، يك اسم بد را به زبان بياوري، فحش بدهي، مي‌بيني كوه همان فحش را به تو برمي‌گرداند، جهان اينطوري است. شما اگر نيت خوبي داشته باشي، اين نيت در رفتار تو و آنچه خواهي ديد و با آن روبه‌رو خواهي شد اثرگذار خواهد بود. پدرم هميشه به من مي‌گفت به كسي نه نگو، مي‌گفتم اگر نتوانستم انجام بدهم چطور؟ مي‌گفت حالا تو بگو آره، شايد اصلاً تا زماني كه آن آدم دوباره طرف تو بيايد آن مشكل حل شد. گاهي تو با يك تأييد ساده، به طرف مقابلت آرامش مي‌دهي، حالا يك دفعه بگويي نه، روي من حساب باز نكن. خب فردا هم كسان ديگري خواهند بود كه همين جواب را به تو بدهند. گفتم خدايا! خودت جواب را برسان در ژاپن سخنراني داشتم، سؤالي پرسيدند درباره حجاب. پرسيدند نظر شما درباره حجاب چيست؟ من يك بازيگر زن ژاپني را آوردم در فيلم «حافظ» بازي كرد، هنرپيشه معروفي بود. زمان نمايش عمومي فيلم در ژاپن، بازيگر اين فيلم با لباس‌هاي ايراني- لباس بلوچي فيلم- روي صحنه رفت. خب آن موقع جو عليه ايران سنگين بود و در ژاپن هم رسانه‌ها همين گمان را داشتند كه ناامني در ايران زياد است. جلوي آن جمعيت از اين بازيگر ژاپني پرسيدم شما در ايران بوديد، فضا چطور بود؟ گفت اينها دروغ است، آنجا همه خوب و خوش‌اخلاق هستند. بعد من هر جا كه دوست داشتم مي‌رفتم، ضمناً آنجا زن‌سالاري است تا مردسالاري، نمونه‌اش هم همين آقاي جليلي كه از زنش مي‌ترسيد. بعد از حرف‌هاي اين بازيگر، از من پرسيدند نظر شما راجع به حجاب چيست؟ اين از آن لحظه‌هايي بود كه گفتم خدايا به دادم برس! گفتم انسان هميشه دوست دارد در فضاي محرمي باشد، وقتي شما در حريم خودت هستي لذت مي‌بري از زندگي. از لباس بگير، از صدا بگير، نامحرم مي‌تواند هزار چيز باشد. نامحرم كه فقط مرد نامحرم نيست. مثال زدم، گفتم شما يك دختري و جلوي آينه ايستاده‌اي، محو چهره خودت هستي، يك صدا كه مي‌آيد سريع رو از آينده برمي‌گرداني، مي‌گويي چي بود؟ غريبه نبود، مادرت بود. مادر كه نامحرم نيست اما آنجا حريم تو را به هم زد، دوباره برمي‌گردي به آينه، بعد يك بار ديگر مي‌بيني در محكم به هم كوبيده شد، دوباره رو از آينه برمي‌گرداني، مي‌گويي كي بود؟ كسي نبود، باد بود. باد چشم دارد؟ نه، اما مثل يك نامحرم وارد حريم تو شد و آرامش تو را به هم زد. آنجا گفتم مادر من پارچه‌اي كه ضخامتش يك ميليمتر هم نبود مي‌انداخت روي سرش و مي‌گفت من داخل اين چادر، حريم خودم را دارم، لذت مي‌برم، گفتم حجاب همين است كه كسي وارد حريم شما نشود. پرسيدم آيا جامعه‌اي داريم كه در آن همه محرم آدم باشند؟ گفتند نه، Impossible (غيرممكنه) گفتم پس بايد در حريمت باشي و حجاب همين حريم است. درسي كه از تفسير سوره حمد امام(ره) گرفتم يك وقتي يكي از فيلم‌هايم را توقيف كرده بودند. مادر من شخصيت آرام و ساكتي داشت. به خودم مي‌گفتم اين مادر من مسيح اسلام است، هر وقت مي‌ديدمش سر نماز بود با چادر نماز سفيد. آن روز وقتي رسيدم خانه، داشتم ناسزا مي‌گفتم كه آره، اين بي‌وجدان‌ها دوباره فيلم مرا توقيف كردند. مادرم برگشت گفت حالا آنقدر ناسزا نگو، يه ذره آروم باش، دوتا صلوات بفرست. عصباني بودم گفتم صلوات به چه درد من مي‌خورد. گفت آنها كه اينجا نيستند تو بد و بيراه مي‌گويي، صلوات، آرامت مي‌كند. تلويزيون روشن بود، گفت ببين آقا چه مي‌گويد- منظورش امام بود- گفتم حوصله داري‌ها، بعد مادرم چادرش را روي سرش كشيد، انگار كه بخواهد جدا بشود. من يك لحظه احساس بدي پيدا كردم، گفتم تو كه به همه بد و بيراه مي‌گي، لااقل به مادرت بگو چشم! گوش هم نكن امام چه مي‌گويد، بعد گفتم بذار ببينم چه مي‌گويد. گوش دادم ديدم امام چه حرف‌هاي جالبي مي‌زند، ديدي يك وقت‌هايي آدم مجذوب چيزي يا كسي مي‌شود، همه اعضا و جوارحش مي‌شود گوش؟ ديدم عجب، گفتم فردا بروم تلويزيون بگويم چرا اينها را پخش نمي‌كنيد، شما از امام فقط موضع‌گيري‌‌هاي سياسي‌اش را پخش مي‌كنيد. امام آن روز در تلويزيون داشت سوره حمد را تفسير مي‌كرد- كه البته ادامه پيدا نكرد- (مي‌خندد) يك‌بار به حاج‌آقا معزي گفتم چرا فيلم‌هاي ما توقيف است، گفت تفسير سوره حمد امام توقيف است. تو چه مي‌گويي؟ اما آنچه مرا به وجد آورد، اين بود. امام آن روز گفت چون هيچ چيزي به انسان تعلق ندارد و همه چيز از آن خداست، وقتي محاسن‌مان را هم آرايش مي‌كنيم در واقع چيزي را داريم آرايش مي‌كنيم كه از آن خداست، پس اين مي‌شود عبادت. من اين حرف امام را جاهاي مختلف دنيا گفته‌ام، به من گفته‌اند تو چه فيلسوفي هستي، به آنها مي‌گويم اين حرف‌ها مال من نيست، مي‌گويند مال كيست، مي‌گويم مال ديگري است. جرئت نمي‌كنم بگويم مال امام است، ببينيد كه عبادت به همين راحتي است. حالا شما وقتي به آينه نگاه مي‌كني، مي‌گويي خدايا چقدر موي مرا زيبا آفريدي، قلبت پر مي‌شود از خضوع و تشكر ولي اكثر آدم‌ها نگاه مي‌كنند مي‌گويند ما هم خوشگليم‌ها! مادر گفت آواز نخوان مي‌برندت جهنم، گفتم براي حضرت علي(ع) مي‌خوانم كتابي دارم كه الان ديگر گير نمي‌آيد، خودم هم ندارم. اسمش هست «تمام ايام كودكي من در يك چمدان گذشت» آن سالي هم كه نوشتم، فكر مي‌كنم سال ۶۸ بود، در شوراي كتاب كودك، كتاب سال شد. اين كتاب در واقع داستان كودكي‌هايم است. ما در خانه‌مان كمدي داشتيم، قديم كمد سه لت مي‌گفتند. اين كمد، يك چمدان خيلي بزرگ داشت. مادرم مي‌گفت هي نرو، وسايل اين كمد را به هم نريز، اينها جهيزيه من است اما وقتي مادرم نبود، در اين كمد را باز مي‌كردم، در چمدان را باز مي‌كردم و همه وسايلش را مي‌ريختم بيرون، بعد مي‌رفتم داخل اين چمدان، درش را نيمه بسته مي‌كردم و آواز مي‌خواندم، بعد وقتي آواز مي‌خواندم احساس مي‌كردم اين چمدان مي‌رود بالا و من روي كوه‌ها و جنگل و درياچه‌ها پرواز مي‌كنم، يك دفعه كه صدا مي‌آمد ابوالفضل! تو دوباره رفتي سراغ چمدان؟ انگار كه يك دفعه مرا از آن ارتفاع مي‌كشيدند پايين، محكم مي‌خوردم زمين، با ترس نگاهش مي‌كردم. مادر مي‌پرسيد چرا مي‌روي آن تو؟ آنجا چه كار مي‌كني؟ گفتم مي‌روم آواز مي‌خوانم، مي‌گفت آواز بخواني، مي‌برندت جهنم، مي‌گفتم من براي حضرت علي(ع) مي‌خوانم. باور داشتم براي حضرت علي(ع) مي‌خوانم و آن پرواز را باور داشتم. سال‌ها بعد كه داشتم مي‌رفتم سوئيس، چيزهايي كه از آن بالا مي‌ديدم، تماماً تصاويري بود كه در آن چمدان ديده بودم.


دسته ها : اعتقادي
دوشنبه 21 12 1391
X