سبك زندگي در سيره شهدا در كلام راوي راهيان نور انتخابي آگاهانه كه بوي شهادت گرفت احمد محمد تبريزي مرجع : روزنامه جوان حجتالاسلام محمد صادقي راوي، پژوهشگر دفاع مقدس و يار و همراه سرويس پايداري است. چندي پيش با او وصيتنامه چند شهيد از دوران دفاع مقدس را واكاوي كرديم. مرور وصيتنامههايي كه هر كدام حكم يك كلاس درس را دارد. اين بار صادقي به اين سؤال كه آيا شهيدان براي رفتن به جبهه انتخابي آگاهانه و عقلاني داشتهاند يا از روي احساس به جنگ رفتهاند پاسخ داد. او با مرور بخشي از زندگي چند شهيد، مصداقهاي بارز اين انتخاب عقلاني را مورد بررسي قرار داد. شهيداني كه با بررسي كوتاه از زندگي و طرز تفكرشان كاملاً متوجه خواهيم شد كه با شناختي كامل و عقلاني راه خود را انتخاب كردند. در بخش ديگري به سبك زندگي و سيره دو شهيد دفاع مقدس پرداختيم. شهيداني كه مقام معظم رهبري درباره آنان چنين ميفرمايد:« من به توصيه امام عمل كردهام ! اغلب وصيتنامه شهدا كه به دستم رسيد را خواندهام. اما واقعاً از اين وصيتنامهها درس ميگيريم. آن جوان؛ خطش هم به زور خوانده ميشود؛ اما هر كلمهاش براي من وامثال من يك درس راهگشاست كه خيلي استفاده كردهام.» شهيدي كه به خواستگاري جبهه رفت! شهيد لطيف پناهي: در كرمانشاه به دنيا ميآيد و در ۱۵/۱/۶۳ در چنگوله شهيد ميشود. شهيد پناهي يكي از شهيدان دانشآموز دفاع مقدس است. مادر يا پدر اين شهيد خاطرهاي از او نقل ميكنند كه نشان ميدهد اين شهيد با وجود سن كمي كه داشته، چگونه آگاهانه مسير و راه خود را انتخاب ميكند. دسته گل به دست براي خواستگاري به منزل عموي خود ميرود. عمويش به او ميگويد به يك شرط راضي به اين وصلت ميشوم كه دست از فعاليتهاي خطرناكت برداري. آن زمان اين شهيد عضو پايگاه بسيج و در كرمانشاه خيليفعال بوده است. شهيد لطيفي بعد از شنيدن شرط عمويش، سرش را بالا ميگيرد و ميگويد: ازدواج مانع رفتنم به جبهه نخواهد شد. عمو هم در جواب ميگويد كه پس به خواستگاري جبهه برو. او هم راهي جبههها ميشود و شهادت را براي همسفري انتخاب ميكند. اين نكته مهمي است كه يك شخص در مقطع حساسي از زندگياش حاضر ميشود از خواستهاش بگذرد تا اعتقاد درونياش كه از روي علم و آگاهي است، از بين نرود. شهيد پناهي در گوشهاي از وصيتنامهاش سفارش ميكند كه روي سنگ قبرش چند بيت شعر نوشته شود. «برادرانم اگر خواستيد روي سنگر قبرم چيزي بنويسيد، اين شعر را بنويسيد. اگر قرار باشد كه آخر بميرم، نميخواهم كه در بستر بميرم/ ميخواهم كه در فصل جواني، براي ياري رهبر بميرم.» اين نشان ميدهد كه او آگاهانه همه چيز را پذيرفته است. خداوند خودش در قرآن ميفرمايد كه همه شما را آفريدهايم و نهايت شما مرگ است و بازگشت همهتان به سوي ماست. پس بسيار زيباست وقتي آفريده شديم و قرار است روزي بميريم، اين مردن در راه خدا باشد. اميدوارم مرگم براي اسلام و هموطن مؤثر باشد شهيد بهاءالدين حسيني: در شهرستان بويراحمد از استان كهگيلويه و بويراحمد متولد ميشود. در زمان جنگ جزو محرومان و بيسوادان كشور بودهاند. كساني بودهاند كه ۴۰، ۵۰ سال استضعاف روي سرشان بوده و از همه چيز محروم بودهاند. حالا وصيتنامه يكي از بچههاي اين منطقه كه هنگام شهادت دانشآموز بوده، اينگونه است:« اگر با كشته شدن من اسلام و رهبريت،امامت و ولايتفقيه تثبيت ميشود، پس ايخمپارهها، توپها و تفنگهايامريكايي و روسي من را در برگيريد و قطعه قطعه كنيد.اميدوارم مرگم براي اسلام و سعادت برادران و خواهرانم مؤثر باشد و براي تمام هموطنانم.» چنين وصيتنامهاي فهم و درك بالاي نويسنده آن را ميرساند كه از روي احساس تصميم نگرفته است. بلكه انتخاب كرده كه چهكاري ميخواهد انجام دهد. چنين جملهاي را ما ازامام حسين(ع) هم داريم كه ميفرمايد: «اگر با خون من اسلام زنده ميشود، شمشيرها به سمت من آييد و جان مرا بگيريد.» تمام عمليات بدر در وصيتنامه يك شهيد شهيد سجاد خاضع: اين شهيد عزيز در روستاي شيخهاوي از شهرستان دهدشت چشم به دنيا ميگشايد. دهدشت يكي از محرومترين مناطق كشور بوده كه اگر الان هم به اين شهرستان سفر كنيد آثار اين محروميت را خواهيد ديد. شهيد خاضع در ۲۳/۱۲/۶۳ در عمليات بدر شهيد ميشود. او در قسمتهايي از وصيتنامهاش اينگونه ميآورد: «شهيد انسان والايي است كه از تمام هستي خود ميگذرد و جان عزيزش را در طبق اخلاص ميگذارد و به پروردگار تقديم ميكند و با اين ايثار، به ابديت و جاودانگي ميرسد و به مقام شهادت و آگاهي خاصي ميرسد و به خيل شفيعان درگاه الهي ملحق ميگردد. هر كس در راه عبادت و بندگي از دستورهاي خداوند كاري را انجام دهد، قدمي از خودپرستي به خداپرستي برداشته است.» اين وصيتنامه با اين پختگي و شيوايي وصيتنامه يك دانشآموز دهدشتي است كه خيلي هوشيارانه آن را نوشته است. ما ميتوانيم كل عمليات بدر را در اين وصيتنامه ببينيم. به قول معروف مشت نمونه خروار است. همه كساني كه در بدر شركت داشتند، چه آنهايي كه ماندند و چه آنهايي كه آسماني شدند مانند شهيد سجاد خاضع بودهاند. نان و پنير و سبزي شام عروسي يك شهيد حميد ايرانمنش: او از شهداي پرورشگاهي جنگ است. در كرمان به دنيا ميآيد و در لشكر۴۱ ثارالله به حميد چريك معروف بود. اگر با رزمندگان كرماني صحبت كنيد متوجه ميشويد كه همه حميد چريك را ميشناسند. حاج قاسم سليماني خيلي روي شهيد ايرانمنش حساب باز ميكرد و دوستش داشت. در زمان جنگ و در همان استان كرمان ازدواج ميكند. همسرش تعريف ميكند كه صبح به ايشان گفتم قرار استامروز وليمه عروسي بدهيم و هنوز هيچ كاري انجام ندادهايم، نه غذايي آماده است و نه تداركاتي. شهيد ايرانمنش به او ميگويد: خانم خيال شما راحت باشد. من شام را آماده ميكنم و به خانه ميآورم. حميد از خانه بيرون ميرود و هنگام غروب با چند كيسه پلاستيكي برميگردد. يك كيسه پنير، يك كيسه نان و يك كيسه سبزي. همسرش تعجب ميكند و ميپرسد مگر يادت رفته كهامشب بايد شام عروسي بدهيم. حميد هم ميگويد اينها را براي شام خريدهام. همسرش هم عصباني ميشود و شروع به اعتراض ميكند كه نميشود شام عروسي را نان و پنير داد و هر چيزي رسم و رسومي دارد. شهيد ايرانمنش در جواب به همسرش اينچنين ميگويد: « خانم شهادت اين نيست كه فقط در معركه ميدان جنگ بتواني از دست دشمن فرار كني. شهادت آن است كه سنتهاي غلط جامعه را بشكني. امشب هم شام عروسي ما، نان و پنير و سبزي است.» همسرش بعد مراسم تعريف ميكرد كه آن شب، عجب شبي شد و آن شام عروسي در ذائقه همه مهمانان ماند. فكر هواي نفس مانع از ضربه زدن به دشمن شد بچهها نقل ميكنند كه در يكي از عملياتها شهيد كاظمي فرمانده گروهان بود. قرار بود ما يكي از مقرهاي ارتش عراق را در سكوت كامل و بدون هيچ سروصدايي تصرف كنيم. فرماندهان هماهنگ كردهبودند كه تيري شليك نشود و بايد حواسشان باشد كه اسير نگيرند. ميفرمايند كه رفتيم و كار را شروع كرديم. وارد مقر بعثيها شديم و در سكوت شب، شروع به قلع و قمع آنها كرديم. يك سنگر وجود داشت كه حدود۱۰ عراقي در آن بودند و هنوز خبر نداشتند كه ما وارد مقر آنها شدهايم. سيد ابراهيم شغل چوپاني دارد و خيلي قويهيكل و باقدرت است. چوبي را در دست ميگيرد و كنار در سنگر ميايستد. به چند تا از بچهها ميسپارد كه آنها عقبتر بايستند و اگر زور او به عراقيها نرسيد آنها وارد شوند. به يكي، دو نفر هم گفت كه آنها را صدا بزنند تا از سنگر بيرون بيايند. بچهها ميپرسند كه تو ميخواهي چه كار كني؟ كه جواب ميدهم اگر من يك ضربه به هر كدام بزنم، كارشان تمام ميشود. شهيد كاظمي چوب را بالاي سرش ميبرد و بقيه رزمندگان، آنها را از سنگر بيرون ميآورند. اولي بيرون ميآيد و وقتي همه آمادهاند تا سيدابراهيم او را بزند، ميبينند او چوب را از پشت سر رها و شروع به گريه كردن ميكند. بچهها ميگويند به هر مصيبتي بود جريان را جمع ميكنند. راوي اين جريان آقاي طوسي است كه در لشكر ۸ نجف اشرف خدمت ميكند. توضيح ميدهد كه بعد از پايان كار، بالاي سر حاج ابراهيم ميرود و از او ميپرسد مگر قرار نبود آنها را با چوب بزني، اين چه كاري بود كه كردي؟ او ميبيند كه گريه شهيد كاظمي را امان نميدهد و او فقط چند جمله ميگويد: آقاي طوسي همين كه آمدم بزنم، ناگهان به فكر فرو رفتم. خدايا اين چوبي كه ميخواهد پايين بيايد براي رضاي توست يا هواي نفس. ديدم كه نفس بيشتر است و بيخيال زدن او شدم. سيد ابراهيم كاظمي يك چوپانِ روستايي است. ميداند كه اگر در ميدان نبرد نزند، ميخورد.اما وقتي ميبيند اين كارش هواي نفس است، از ضربه زدن به دشمنش صرفنظر ميكند.